تُ رنج

تُ رنج

ترنج مظلوم ترین شخصیت داستان یوسف مظلوم است...
تُ رنج

تُ رنج

ترنج مظلوم ترین شخصیت داستان یوسف مظلوم است...

رفت


رفتن همممیشه امری "ناگزیر"بوده است...
ناگزیر از همه چیز باید بود ...تا بتوان رفت...

اما ماندن همتی نمیخواهد ...حرکتی را لازم نیست...

اما نتیجه ی رفتن غالبا پاداش گونه بوده است ...
و نتیجه ی ماندن درجا زدن...
..........
یوسف رفت و "عزیز"شد و به دامان پدر برگشت...!
یعقوب ماند و چشمانش به در سفید شد...
......
باید گنجشک بود تا فهمید...

حکم"رفتن" سنت الهی است...
خدا نیز صیرورت را بنای عالم قرار داده ...
"و الیه المصیر"
ینی شدنی در پی شدن دیگر ...رفتنی در پی رفتن دیگر ...پویایی ممتد!
درجا زدن در سنت الهی جای ندارد...و مخالف سنت پویای الهی ست...
به حکم"ولا تجدوا لسنه الله تبدیلا"
کسی که در جا بزند بازنده و فرسوده است...
.....
عزیز من ...
سفر کرده ام هستی...مدتهاست...
صیرورت بیاب ...تو برو در پی رفتنی دیگر...
هنوز چشمانم یعقوب وار نشده که نبینم...
برو و من از دور میبینم ... ذوق میکنم...که سنت الهی درت جاریست...
....
حکم رفتن از دل متفاوت است ...
خدا هم صیرورت را به معنی از دل رفتن دوست ندارد...
....

پس اگر تمنایت نمیکنم که بیا ...زبانم به این بیت نطق میکند:
کی رفته ای ز دل ؟که تمنا کنم تورا ...؟




پ.ن:
اگر به دریا رفتی ...اگر حل شدی...اگر خواستی به شهر من بیایی تا با بارش آسمان چون رحمتی در آغوشم بباری...برف باش تا بیشتر بمانی در آغوشم...نه باران!






پ.ن:سفر بخیر...رفتنت با سلامتی...من غیر از دلت خودت را هم طالبم...

پ.ن:نفس...!
نفس نفس میزنم تا ببینمت تا ببینی ام

پ.ن: غم ت را ببینم خون جلوی چشمانم را میگیرد ...خون جلوی چشمانم را بگیرد ....خون را حقیقت میبخشم...!!شاید به من نیاید این حرفها ...اما درونم را چنین چارتی دوست دارم بچینم!!

أبکی بکاءالفاقدین

به کدامین اقیانوس وصل است...؟

به موجب کدامین غم...؟

و چه غصه ای...؟

...

یا شاید...

چقدر عمیق شکسته است این دل...

....

یا شاید ...

چقدر عزیز بوده گم شده ام...

چقدر دوستش دارم ...

که ره  یعقوب نبی را پیش گرفته ام...

....



اگر عزیزی ...

اگر گمشده ای...

اگر میدانی که دوستت دارم...

چون یوسف نباش...

....

تا وقتی میبینم برگرد...




پ.ن:

اگر کمی...فقط کمی ...کمتر دوستت داشتم ....انقدر دلم نمیشکست...انقدر هم به خاطرت دلم را پس نمیزدم...


پ.ن:

اشکهایم فدایت...


پ.ن:

امان از این غرور:|

ایل و تبارم

امروز خاله ام ...خاله ی ارشدم میگفت که مادر بزرگم عاشق بوده است...

عاشق پسر خاله اش"محمد هادی"!

که برای خواستن و خواستگاری مادربزرگم یک ماه تمام در حیاط خانه شان به همراه مادرش بَست نشسته است...

که شانی که خانواده ی مادربزرگم برای خود میدیدند از حد محمد هادی و محمد هادی ها !بسیار فراتر بوده....

که خانواده محمد هادی را بعد از چند سال خواستن و یک ماه تحصن رد کردند...

که محمد هادی عاشق مادربزرگم بود...

که مادربزرگم محمد هادی را شدیدا دوست داشت...

و فقط شنید که گفتند او برای ما نیست....

و فقط گریه کرد و تصمیم گرفت دیگر ازدواج نکند...

ولی خیلی زود ...با اجبار ...برسر سفره ی عقد غلامرضا بود...!

غلامرضا هم عاشق مادر بزرگم بود ...

اما مادربزرگ...

...

مادربزرگ مادر دو فرزند بود ...

اولی دختر بود...

دومی را "محمد هادی" نام نهاد!!!

تنها پسرش!

مادربزرگ محمد هادی را عاشق بود!

....

به من میگویند شبیه مادربزرگم هستم...

امروز فهمیده ام که او عاشق بوده...

باید دست به کار شوم...

نمیخواهم به سرنوشت مادربزرگم دچار شوم...!!



از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند

سخت دلبسته ی این ایل و تبارم ...چه کنم؟!






پ.ن:

نمیدانم وقتی فروردین 92 غلامرضا را به خاک میسپردیم ...مادربزرگ اورا از محمدهادی بیشتر دوست داشت یا نه!


پ.ن:

هیچ وقت ازدواج بدون علاقه نتیجه ای غیر از ظلم ندارد! ظلم به خود ...همسر...بچه ها!



رسوایی

روح آدمی وقتی خواب میرود از چهارچوبهای دنیایی فراتر میرود....

بعضی میگویند چیزی که در طول روز بیش از همه در ذهن آدمی میپلکد ...موضوع پلکیدن! را برای روح در شب مشخص میکند...

روح در خواب آزاد است...مختار تر از بیداری...فارق از جسم ِ محدود...


انسان به خواب که میرود صادق میشود...!



تمام حرفِ من....

نه بهتر است بگویم تمام ِ ترس من اینست ...

که...

شبی ...

در خواب ...

روحم...

به مکانی رود که کل روز به آن می اندیشم...

دوستش دارم...


بعد که بیدار شوم ...

بوی تلخ رسوایی از نگاه اهل خانه به مشام برسد...


همه...

از آغوش تو ...

از اسم تو...

از لبهایت...

خبر داشته باشند...

حرف بزنند...



و مرا طرد کنند...




پ.ن: دیگر نمیخوابم....

بیخوابی شرف دارد به شرم  حاصل رسوایی...

علی جان!

این روز ها که تمام تغزلم در چشمان معصوم...

زبان الکن...

گوش های صالح...

و دو دست کوچک علی خلاصه میشود...

...

علی جان ...

چقدر کوچک بودن و کودک بودن سخت است...

چقدر سخت است که گناه نکرده ای...

با چشمانت ناپاکی ندیده ای...

با زبانت گناه نگفته ای ...

با گوشهایت بد نشنیده ای...

و با دست و پایت به قهقرای معصیت نرفته ای...

چه بد است...!!!!

چه بد است خردسال بودن...

....

چه بد است بد نکرده ای که از ربّ ت عذر بخواهی...

اگر با چشمانت معصیت دیده بودی با همان چشمانت اشک تضرع میریختی ...

اگر بد میگفتی و میشنفتی میتوانستی با صدای یا رب یا رب ت گوش اهل حرم شیطان را کر کنی...

اگر بد میرفتی راه را ...خانه ی معبودت را هم راهی ست...

....

عقب نمانی خاله جان!

دوست دارم ببینم تضرع ت را ...که خدا دست بر سرت بکشد بگوید بنده ی بی شک زیبای من ...اشک ت را خریدارم...

آن وقت با بزرگترین لذت دنیا مواجه خواهی شد...لذت درددل با محبوبت ...

....

علی جان عاشق که بشوی ...فقط یک بار...عاشق یک دختر!!...خواهی فهمید چه لذتی دارد درددل کردن با محبوبت که نفست برای دیدنش برنمیتابد...

عاشق شو ...تا عمق عشقت به خدا را درک کنی...

من به تو می آموزم که راه زیادی بین عشق زمینی و آسمانی نیست...

آیینش را باید یاد بگیری ...آن وقت خدایت را ...

آیینش زمینی ست...

خودش ...اصلش ...جوهرش خدایی!

....

عزیزم!

غم عشق نابود میکند آدمی را !

اینکه دوست داشته باشی و دوست داشته نشوی...اینکه دوست داشته باشی و نرسی...

پرتت میکند ...از زندگی...از...

  وفتی عاشق بشوی میفهمی که امکان "غم عشق" تو را شب و روز...روز و شب تهدید خواهد کرد...

اما عشق کور و کر میکند... میدانی ...تهدید هم میشوی ...اما کنارش نمیگذاری...

....

دلِ من!

خدا را بگزین ...نه ...نگزین...فقط دوست بدار!...ذره ای...جانِ خاله ات!

نفرین به من اگر تهدید شوی !

نفرین به من اگر "غم عشق" ببینی!

....

علی ِ من!

به کسی که از همه -حتی رگ کوچک و نازک گردنت- به تو نزدیکتر است ...*

بی محل نباش...

....

علی جان!

بی غیرت نشوی...!!!

.....

عزیز ترینم!

"غم عشق "به دل خدایت مگذار...


.....





* نمیدانم چرا یاد علی اصغر افتادم...

علی اصغر هم سن علی من بود...

جهاد کرد...

در دستان پدرش آرام گرفت ...تا قربانی شود برای عشقش...

چه مردی بود! علی اصغر ...

قرآن نخوانده بود به عمرش.... اما به سفارش جدش "مجاهد "شد ...و از "قاعدین" نبود!


پ.ن1:

علی: خواهر زاده ام که هنوز بهاری از عمرش نگذشته و فقط -حدود- هفت ماه است با شش هایش نفس میکشد!


پ.ن2:

علی جان سخت است که بزرگ شوی ...عاشورا را بشنوی...فاطمیه را تحمل کنی...


پ.ن3:

رگهای کوچک نازکت که خدا به آن خیلی نزدیک است ...چون برای فاطمه بیرون میزند ...رگ غیرتت!



- اگر خدا دور شود ...هیچ وقت غیرتت برای سیلی ای که به مادرت زده شد به جوش نمی آید!