به کدامین اقیانوس وصل است...؟
به موجب کدامین غم...؟
و چه غصه ای...؟
...
یا شاید...
چقدر عمیق شکسته است این دل...
....
یا شاید ...
چقدر عزیز بوده گم شده ام...
چقدر دوستش دارم ...
که ره یعقوب نبی را پیش گرفته ام...
....
اگر عزیزی ...
اگر گمشده ای...
اگر میدانی که دوستت دارم...
چون یوسف نباش...
....
تا وقتی میبینم برگرد...
پ.ن:
اگر کمی...فقط کمی ...کمتر دوستت داشتم ....انقدر دلم نمیشکست...انقدر هم به خاطرت دلم را پس نمیزدم...
پ.ن:
اشکهایم فدایت...
پ.ن:
امان از این غرور:|
امروز خاله ام ...خاله ی ارشدم میگفت که مادر بزرگم عاشق بوده است...
عاشق پسر خاله اش"محمد هادی"!
که برای خواستن و خواستگاری مادربزرگم یک ماه تمام در حیاط خانه شان به همراه مادرش بَست نشسته است...
که شانی که خانواده ی مادربزرگم برای خود میدیدند از حد محمد هادی و محمد هادی ها !بسیار فراتر بوده....
که خانواده محمد هادی را بعد از چند سال خواستن و یک ماه تحصن رد کردند...
که محمد هادی عاشق مادربزرگم بود...
که مادربزرگم محمد هادی را شدیدا دوست داشت...
و فقط شنید که گفتند او برای ما نیست....
و فقط گریه کرد و تصمیم گرفت دیگر ازدواج نکند...
ولی خیلی زود ...با اجبار ...برسر سفره ی عقد غلامرضا بود...!
غلامرضا هم عاشق مادر بزرگم بود ...
اما مادربزرگ...
...
مادربزرگ مادر دو فرزند بود ...
اولی دختر بود...
دومی را "محمد هادی" نام نهاد!!!
تنها پسرش!
مادربزرگ محمد هادی را عاشق بود!
....
به من میگویند شبیه مادربزرگم هستم...
امروز فهمیده ام که او عاشق بوده...
باید دست به کار شوم...
نمیخواهم به سرنوشت مادربزرگم دچار شوم...!!
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم ...چه کنم؟!
پ.ن:
نمیدانم وقتی فروردین 92 غلامرضا را به خاک میسپردیم ...مادربزرگ اورا از محمدهادی بیشتر دوست داشت یا نه!
پ.ن:
هیچ وقت ازدواج بدون علاقه نتیجه ای غیر از ظلم ندارد! ظلم به خود ...همسر...بچه ها!
روح آدمی وقتی خواب میرود از چهارچوبهای دنیایی فراتر میرود....
بعضی میگویند چیزی که در طول روز بیش از همه در ذهن آدمی میپلکد ...موضوع پلکیدن! را برای روح در شب مشخص میکند...
روح در خواب آزاد است...مختار تر از بیداری...فارق از جسم ِ محدود...
انسان به خواب که میرود صادق میشود...!
تمام حرفِ من....
نه بهتر است بگویم تمام ِ ترس من اینست ...
که...
شبی ...
در خواب ...
روحم...
به مکانی رود که کل روز به آن می اندیشم...
دوستش دارم...
بعد که بیدار شوم ...
بوی تلخ رسوایی از نگاه اهل خانه به مشام برسد...
همه...
از آغوش تو ...
از اسم تو...
از لبهایت...
خبر داشته باشند...
حرف بزنند...
و مرا طرد کنند...
پ.ن: دیگر نمیخوابم....
بیخوابی شرف دارد به شرم حاصل رسوایی...
این روز ها که تمام تغزلم در چشمان معصوم...
زبان الکن...
گوش های صالح...
و دو دست کوچک علی خلاصه میشود...
...
علی جان ...
چقدر کوچک بودن و کودک بودن سخت است...
چقدر سخت است که گناه نکرده ای...
با چشمانت ناپاکی ندیده ای...
با زبانت گناه نگفته ای ...
با گوشهایت بد نشنیده ای...
و با دست و پایت به قهقرای معصیت نرفته ای...
چه بد است...!!!!
چه بد است خردسال بودن...
....
چه بد است بد نکرده ای که از ربّ ت عذر بخواهی...
اگر با چشمانت معصیت دیده بودی با همان چشمانت اشک تضرع میریختی ...
اگر بد میگفتی و میشنفتی میتوانستی با صدای یا رب یا رب ت گوش اهل حرم شیطان را کر کنی...
اگر بد میرفتی راه را ...خانه ی معبودت را هم راهی ست...
....
عقب نمانی خاله جان!
دوست دارم ببینم تضرع ت را ...که خدا دست بر سرت بکشد بگوید بنده ی بی شک زیبای من ...اشک ت را خریدارم...
آن وقت با بزرگترین لذت دنیا مواجه خواهی شد...لذت درددل با محبوبت ...
....
علی جان عاشق که بشوی ...فقط یک بار...عاشق یک دختر!!...خواهی فهمید چه لذتی دارد درددل کردن با محبوبت که نفست برای دیدنش برنمیتابد...
عاشق شو ...تا عمق عشقت به خدا را درک کنی...
من به تو می آموزم که راه زیادی بین عشق زمینی و آسمانی نیست...
آیینش را باید یاد بگیری ...آن وقت خدایت را ...
آیینش زمینی ست...
خودش ...اصلش ...جوهرش خدایی!
....
عزیزم!
غم عشق نابود میکند آدمی را !
اینکه دوست داشته باشی و دوست داشته نشوی...اینکه دوست داشته باشی و نرسی...
پرتت میکند ...از زندگی...از...
وفتی عاشق بشوی میفهمی که امکان "غم عشق" تو را شب و روز...روز و شب تهدید خواهد کرد...
اما عشق کور و کر میکند... میدانی ...تهدید هم میشوی ...اما کنارش نمیگذاری...
....
دلِ من!
خدا را بگزین ...نه ...نگزین...فقط دوست بدار!...ذره ای...جانِ خاله ات!
نفرین به من اگر تهدید شوی !
نفرین به من اگر "غم عشق" ببینی!
....
علی ِ من!
به کسی که از همه -حتی رگ کوچک و نازک گردنت- به تو نزدیکتر است ...*
بی محل نباش...
....
علی جان!
بی غیرت نشوی...!!!
.....
عزیز ترینم!
"غم عشق "به دل خدایت مگذار...
.....
* نمیدانم چرا یاد علی اصغر افتادم...
علی اصغر هم سن علی من بود...
جهاد کرد...
در دستان پدرش آرام گرفت ...تا قربانی شود برای عشقش...
چه مردی بود! علی اصغر ...
قرآن نخوانده بود به عمرش.... اما به سفارش جدش "مجاهد "شد ...و از "قاعدین" نبود!
پ.ن1:
علی: خواهر زاده ام که هنوز بهاری از عمرش نگذشته و فقط -حدود- هفت ماه است با شش هایش نفس میکشد!
پ.ن2:
علی جان سخت است که بزرگ شوی ...عاشورا را بشنوی...فاطمیه را تحمل کنی...
پ.ن3:
رگهای کوچک نازکت که خدا به آن خیلی نزدیک است ...چون برای فاطمه بیرون میزند ...رگ غیرتت!
- اگر خدا دور شود ...هیچ وقت غیرتت برای سیلی ای که به مادرت زده شد به جوش نمی آید!