تُ رنج

تُ رنج

ترنج مظلوم ترین شخصیت داستان یوسف مظلوم است...
تُ رنج

تُ رنج

ترنج مظلوم ترین شخصیت داستان یوسف مظلوم است...

باید....!!

گاهی احتمالات در زندگی آدمی نقش اول را بازی می کنند...

هرچه انسان بالغ تر میشود احتمالاتش بیشتر میشود

...

هرچه رشد میکند "اگر" هاش بیشتر میشود...

در مقابل ...

کمتر حتمی! نطق میکند ...

کمتر دل به "باید" ها میبندد ...

بیشتر به" هست" ها میچسبد...

انگار...

شاید!...

این قاعده ی رشد یافتن است...

قاعده ی پخته نامیده شدن...

قانون بالغ شدن...

شاید! هم پذیرفته شدن!!

...

ایمان دارم به همان خدایی که

از ما خواسته که" باید" نداشته باش و دل ببند به" احتمال ها و احتیاط ها"!

به همان علی _ع_ که دینم به ع اول اسمش گره خورده

که گفت خدارا در نرسیدن هایش دیده است...دراینکه خواسته و نرسیده!!

خدارا در این دیده" باید" ,"نباید" داشته باشی...

کم نیست...علی !

...

اما هرچقدر با همان "احتمالهایم" ...

"اگر "هایم و ..." هست "هایم...."داشته" هایم...

دودوتا چهارتا میکنم...

میبینم تو

"چقدر بایدی"!!!

...

میترسم...

و این ترس" باید"ی بودنت ...چهارستون بدنم را زیر سایه ایمان به الله و بعد علی میلرزاند...

...

خدارا ...

تورا به نرسیده های علی قسم....!

این بایدم را_ "ستوده" ام_ برایم احتمالی بودنی و شدنی ! تقدیر کن...

...

شاید انقدر نفهمم که معنی" احتمال "را نفهمیدم...

میپذیرم...

همه ی این نفهم بودن ها...

این نابالغ بودن ها...

این رشد نیافتن هارا...

...

میپذیرم که پخته نیستم ...

در این عشق...

...

میدانی خدای من؟...

این عشق هیچ وقت در زندگی ام برایم احتمال هم نبوده...!!!

تو بهتر از هر کسی شاهدی...

"احتمالی" که نبوده..."اگری" که نبوده...

ناگاه از ته ته ته دلم جوانه زده...

آبیاری میشود به لطف و رحمتت!

نگو که "شاید" بناممش!

...

معبودا...

به حق همین اشکها...

فقط همین یک بایدٍ ستوده را!

به من ببخش...




پ.ن1: راستی در میان این همه اگر /تو چقدر بایدی...قیصر امین پور.

پ.ن2: همیشه دلم از این عروسک خرسای خیلی بزرگ که ادم توش جا میشه میخواد...برای گریه هام!

پ.ن3:دلم گرفته ...گفتن همین دو کلمه ....

پ.ن4:"حمید"م که همیشه "ستوده "ام هستی!:)

نظرات 2 + ارسال نظر
قاف پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 01:37 http://qoroobeqaaf.blogsky.com

"این عشق هیچ وقت در زندگی ام برایم احتمال هم نبوده...!!!"

شاید , اگر احتمال بود , که حالا "باید" نمی شد!
پ ن: پ ن 1 رو میحواسم تو نظرم بنویسم چرا نوشتیش؟
پ ن2: میام اینجا میبینم تو هنوز داری مینویسی دوباره جون میگیرم برم سراغ کاغذ قلم ... ولی انگار دیگه پا نمیدن , دیگه باشون راحت نیسم ... شاید چون همه ی کاغذامو پر کردم از احتمالات ... دیگه جایی برا بایدها نیس , یا شاید ... نمیدونم

حق با تویه...چون
درمورد دوستی شما هم همین احتمال ناچیز رو نداشتم که حالا بایدی هستی برای خودت!!:-)
پ.ن 1 چون جون میداد به حرفای کمترین من با سرلوحه ی "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم"
میام اینجا میبینم انقدرر قشنگ خوندی جون میگیرم بنویسم ...

حمیدرضا چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 08:24

فدات بشم من:*
فدای چشمات ...
فدای دلت ...
فدای مهربونیات ...

بهترینم :*

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.