ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
وقتی که فرزند پاییز باشی...
پاییزی که پر است از ریختن ها و خشک شدنها و باز هم افتادن ها و ریختن ها...
...
خدا را بیشتر میشناسی در این ریختن ها...
...
خدا را حاضر تر میبینی در زندگی ات...
...
چون فصل ت فصلی ست که خدا مثالش زده در دیدن هایش ...
در حواسش بودن ها!
...
"...ما تسقط من ورقة الا یعلمها..."
"هیچ برگی از درخت نمی افتد مگرینکه خدا میداند( و میبیندش و حواسش به ان هست)"
....
مگر میشود من...
وقتی که مادرم بار سنگین وجودم را به زمین میگذاشت...
در همین پاییزِ ِ زمین افتادن ها و زمین گذاشتن ها ...
لابه لای همین برگهایی که خدا میداند و حواسش جمع به تک تکشان است...
آمده باشم و خدا حواسش به من نباشد؟؟
من که میدانم نمیشود...
وقتی به دنیا آمدم خدا برایم از یک برگ خشک پاییزی بیشتر ارزش قائل بوده...
....
پ.ن:حواست با من است رب من؟
پ.ن:شاید حالا برگها پر ارزش ترند...